اواخر یک روز پر کار و پر استرس، در حال گشتزنی دور شهر هستیم. در اصل دور خودمان میچرخیم. حوالی میدان وحدت یکی از ما میگوید:
«خیلی وقته نرفتهام کَند، بریم؟.»
من راننده ماشینام. خواست جمع این است که ازهمان میدان به فرعی بپیچم. خاطرم نیست چه وقت در این مسیر فرعی رانندگی کردهام، اما انگار که چندباری گذرم به این حوالی افتاده است. داخل ماشین بجز ما چهارتا، دو نفر دیگر هستند که من هیچ نمیشناسمشان. حتی به روی خودم هم نمیاورم، لابد هر دو دوست یکی از ما هستند. ساکت، پهلوی هم نشستهاند. هیچ نمیگویند، فقط کمی خسته به نظر میرسند. همکارم با دست انتهای روشن جاده را نشانم میدهد:
«خیلی از شهر دور نیست.»
خیلی از شهر دور نیست، اما اگر به ظاهر بناهایش که مابین صخرهها و سنگها تنگ هم چیده شدهاند نظر کنی، فکر خواهی کرد که از شهر خیلی دور است. اما دور نیست. شاید نیم ساعت از شهر، از این شلوغی بیجا و بیمکان دور است. اینجا علیرغم جاذبهای که برای جوانترها دارد، زیادی شلوغ نیست. میدانم که آدمهای شهررفت و آمد به اینجا را نوعی بیقیدی میدانند. اما ما جوانیم. باید که از هزار سوراخ این شهر سر در بیاوریم یا نه! آخرهمه این بساطها برای تور کردن ما چیده شده است.
ماشین از یکجایی به بعد، باید جایی متوقف شود تا بقیه راه را پیاده طی کنیم. ماشین را یکجایی به بعد، جایی متوقف میکنم و پیاده میشویم. یکی از همان غریبهها روی صندلی پشتی دراز کشیده، پاهایش را از پنجره بیرون گذاشته است. من فکر میکنم همه پیاده میشوند و من باید قفل فرمان را بردارم و ماشین را سه قفله کنم. آن غریبه که کله کَل و پیسی دارد، سرش را به پشت میچرخاند:
«من خستهام، همینجا میمانم تا شما برگردین»
من مکث کردم. به دلم دلهره افتاد که آخر من چطور به این مرد کَل اعتماد کنم، آن هم وقتی میگوید:
«سوییچ را بده به من.»
سوییچ را بیمعطلی میدهم به او. کاش از همکارم کس و کار این دو نفر غریبه را میپرسیدم. اما فرصت نبود و نیست. آنها راه افتادند. هنوز از ماشین دور نشدهام که آن غریبه کله کَل خوابش گرفته است. یکی از همکارها ایستاده، انگار منتظر است تا خودم را به او برسانم. او جوانترین همکار ما است. باهم تا ورودی کَند هم قدم میشویم. هیچ نمیگوییم. من تا حال تا این نقطه به کَند نزدیک نبودم. همیشه از دور، انتهای باریک دره را می دیدم و برمی گشتم. آخرین بار با معشوقهام سر از این جاده در آورده بودیم. آن موقع خاکی بود. به گمانم راهمان را گم کرده بودیم. بعد که برگشتیم، چند روز بعد دوباره تنهایی سر از آن جاده در آوردم. دومین بار که به تاریکی خوردم. انعکاس چراغهای کَند توجهم را جلب کرد اما جرات نکردم نزدیکتر شوم. فکر میکردم دست آخر یک روستای فراموش شده باشد. حالا هر چقدر که نزدیک میشویم، سر و صدای آدمیزاد زیادتر می شود. از یک جایی به بعد، به یک دوراهی میرسیم. همکار جوان که بلد است، میگوید:
«برویم سمت نمایش، اینجا هیجانش حرف نداره.»
فکر میکنم دیدن نمایش در دل کوه ایده بکری به نظر میرسد، و امتحانش خالی از لطف نیست. او برای من هم بلیت ورود میگیرد. یادم نیست نفری چند ریال بابت ورود به تماشاخانه پرداخت کردیم. بعد از این که بلیتها را تحویل میگیرند، وارد راه رویی بلند میشویم. شلوغ است، اغلب مردها و پسرهای جوان دیده میشوند. چندتایی زن و دختر جوان هم لابهلای آنها میبینم. سالن اصلی از شیشهای که به سمت راهرو دارد، کامل دیده میشود. همکار جوان زیرلب درباره قواعد آنجا برایم چیزهایی میگوید، مانند اینکه اینجا در عین حال که مکانی برای کشف استعداد هنرمندان است، بنگاه درآمدزایی خوبی برای مالک آن محسوب میشود. چند قدم آن طرفتر مالک کَند را نشانم میدهد. جوان خوش سیما و هیکلی بود. با یک زن گفتگو میکرد، اما به قدری بلند صحبت میکند که همه حرفهای آنها را متوجه میشویم. از دلیل تبدیل کَند به تماشاخانه میگوید، از اینکه روزگاری که ذوق بازیگری داشته، برای پروژهای مقابل مهران مدیری تست بازیگری داده است و مدیری در آخر اجرا، با لحنی خشک و بی مقدمه به او گفته است که هیچ استعدادی در بازیگری و هنر ندارد. میگوید:
«به هیچ وجه، از حرف یارو ناراحت نشدم. فقط لبخند زدم و صحنه رو ترک کردم.» می گوید: «این رفتار باعث شد، به خودم برگردم و انگیزههای خودمو دنبال کنم.»
زن که شگفتزده نگاهش میکند، نیمنگاهی به من میکند. من از او رو برمیگردانم و وانمود میکنم که دنبال همکار جوان هستم. همکار جوان پشت شیشه سالن ایستاده است و دفترچهای را مرور میکند. دفترچه همان چیزی است که در آن صدتا متن نمایشی نوشته شده است، و مشتریها هر کدام را که هوس میکنند، میتوانند سفارش بدهند تا برایشان اجرا شود. از من مشورت میگیرد، که چه ژانری انتخاب کند. اما من هیچ فکری ندارم. مغزم هنوز پیش ماشین است. و اینکه چرا آن سه نفر دیگر آن یکی مسیر را انتخاب کردند. یک جورایی دلم پیش آنها است. اینجا هیچ با من نمی سازد. اصلا آدمهایش طور دیگریاند. انگار طوری گریم شدهاند که شبیه میمون شوند. همکار جوان لابه لای جمعیت پشت شیشه جایی برای من باز میکند. دو نفر بازیگر میمون صفت، آن سوی شیشه نمایشی اجرا میکنند. یک جایی از نمایش که تعلیق به اوج میرسد، نمایش را متوقف میکنند و از تماشاگران پشت شیشه میخواهند که ادامه ماجرا را حدس بزنند، یا منظور کاراکترها را تشخیص بدهند. برای هر تشخیص درست، یک امتیاز به اسم شخص ثبت میشود، اگر این امتیازها به حدنصاب برسد، شخص میتواند در کارگاه بازیگری که انتهای راهرو بود عضو شود. کارگاه پر است از نوجوانها و جوانهایی که برای رفتن روی صحنه هیجان زیادی دارند، اما در کَند اصل بر این است که باید قبل اجرا، استعداد هر کدام از بازیگران جوان پرورش یابد. جوانک لاغر اندامی کنار من به نمایش خیره مانده است. بدبو است. انگار دهنش خشک شده است. بعد از اینکه یکی از تعلیقها را من جواب میدهم، جوانک برمیگردد و به من میگوید:
«جنستو از همینجا گرفتی؟.»
همکار جوان متن دلخواهش را پیدا کرده است، از من میخواهد با او بروم داخل و نمایش را از داخل و جایی که برای مهمانهای ویژه تدارک دیدهاند ببینم. آنجا میتوانیم از خوراکیها و نوشیدنیهای روی میزهم لذت ببریم. هنوز به آن جوانک چیزی نگفتهام. او هنوز در گوشم وزوز میکند. لابه لای حرفش میگوید:
«من هر روز از نیر میام اینجا، اول میرم خودمو میسازم بعد میام سالن، کاش یه روز منم بتونم عضو بشم.» و البته در انتهای همه جملههایش به من میگوید:
«معلومه تو استعداد داری، شایدم جنستو از کَند نمی گیری!.»
پشت سر جوانک همان زنی که با مالک سالن صحبت میکرد، با حرکت دستش من را به سمت خودش میکشد. قبل ازاینکه به او برسم، به سمت یکی از اتاقها میرود. در را باز گذاشته است. از گوشه در داخل را نگاهی میاندازم. زن تنها نشسته و منتظر من است. وارد میشوم و در کناری میایستم. اغواگرانه نگاهم میکند. از میان موهایش دو حلقه کِش بیرون میآورد، نزدیک من میایستد، به چشمانم نگاه میکند، لبخند نرمی میزند و کشها را دور لبانم میاندازد. لبانم غنچه میشود. متحیرام. بسیار شبیه معشوقهام است. ندایی از درونم زبانم را بریده است. نمیتوانم صدایش کنم، یا چیزی بگویم، منگ و ساکت تحت تاثیر او هستم. روی میز دستگاه عجیبی میبینم. بعد از محکم کردن کشها، روی لبانم بوسهای میزند. سرم را پایین میبرد و لبانم را داخل گیرهای میگذارد و از اتاق خارج میشود. من به زور لبانم را از لای گیره در میآورم، بالای سرم داخل آینه ترک خوردهای خودم را میبینم. شبیه همان میمون صفتها شدهام...
ادامه دارد.