۱۲۶ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲

آسمان

آسمان چلچراغش همه ارزانی تو

شب ها تیرگیش همه کار دل من

روزها روشنی اش همه از جلوه تو

دیده هایم کور باد

که شباهنگام تو را از ستاره ی تنهای شب پرسیدم

دیده هایم کور است

که نمی بینم من، رد پایت حتی

که نمی لرزم من

که چقدر سرد شدم

بیشتر از یخ حتی

دیده هایم کور شد

دیگر آن من و تو نیست بالا سر ما

آخر آیا نیست کسی بالاتر از سر ما

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲

شال گردنت را به من بده

بی خبر از این که رفته ام یا مانده ام ، دلت را می گویم ، چشم هایم را بسته ام دست هایم را همچون شب گردهای مدهوش جلوتر از بدنم گرفته ام شبیه رباتی که احساس ندارد .تکه آهنی سرد با باران تنهایی زنگ خورده است  . وجودم ، احساسم همه گرما می خواهد، روح می خواهد،سفیدی می خواهد، دست نوازش گر می طلبد ، شال گردنت را به من بده ! می خواهم چشمهایم را باز کنی ، ببینم هستم یا رفته ام !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۲

ثانیه ها می گذرد

این بار واژه ها خلوتی تازه آورده اند

خلعتی از جنس تنهایی

رنگ و بویش همه خاکی ست

دم هر خانه نشیند گویند ملحد و از ناپاکی ست

چاره ام جز گذران از سیل خروشان نگاه همه از نادانی ست

دستهایم خالی ست

شده ام هیزم آتش این تنهایی

آرزوهایم همه خاکستر این تنهایی

خاطراتم نفس از جان من می گیرد

جان من چشم امیدش همه از یار تهی ست

ثانیه ها می گذرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲

آدم بی خیال

 همیشه مثل زیرباران قدم زدن ، بی خیالِ بی خیال

مرا منتظر می گذاری

ومن در غربت وجودت...... .تورا میهمان خیالم می کنم

شاید آمدی

من که منتظر هستم ... .. .  بیا

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۱