ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).
شهریار
ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).
شهریار
درهــا را باز کنید
بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد
و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان
زود باش ، کاری بکن
مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود
این امید و این ردپایی از خــوشبـختی
سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار
و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن
بی هیچ خجالتی
تــو برگزیده ای برای
خوب بودن !
جــان من ، خوب باش
آسمان چلچراغش همه ارزانی تو
شب ها تیرگیش همه کار دل من
روزها روشنی اش همه از جلوه تو
دیده هایم کور باد
که شباهنگام تو را از ستاره ی تنهای شب پرسیدم
دیده هایم کور است
که نمی بینم من، رد پایت حتی
که نمی لرزم من
که چقدر سرد شدم
بیشتر از یخ حتی
دیده هایم کور شد
دیگر آن من و تو نیست بالا سر ما
آخر آیا نیست کسی بالاتر از سر ما
بی خبر از این که رفته ام یا مانده ام ، دلت را می گویم ، چشم هایم را بسته ام دست هایم را همچون شب گردهای مدهوش جلوتر از بدنم گرفته ام شبیه رباتی که احساس ندارد .تکه آهنی سرد با باران تنهایی زنگ خورده است . وجودم ، احساسم همه گرما می خواهد، روح می خواهد،سفیدی می خواهد، دست نوازش گر می طلبد ، شال گردنت را به من بده ! می خواهم چشمهایم را باز کنی ، ببینم هستم یا رفته ام !
این بار واژه ها خلوتی تازه آورده اند
خلعتی از جنس تنهایی
رنگ و بویش همه خاکی ست
دم هر خانه نشیند گویند ملحد و از ناپاکی ست
چاره ام جز گذران از سیل خروشان نگاه همه از نادانی ست
دستهایم خالی ست
شده ام هیزم آتش این تنهایی
آرزوهایم همه خاکستر این تنهایی
خاطراتم نفس از جان من می گیرد
جان من چشم امیدش همه از یار تهی ست
ثانیه ها می گذرد...
همیشه مثل زیرباران قدم زدن ، بی خیالِ بی خیال
مرا منتظر می گذاری
ومن در غربت وجودت...... .تورا میهمان خیالم می کنم
شاید آمدی
من که منتظر هستم ... .. . بیا